ON MY OWN

ON MY OWN

و به نام گناه که ثابت میکند تو آدمی و او خدا

نیمکت و آدم برفی

چهارده سالم بود. لاغر اندام و به نظر چشمان هیز و غیر هیز زیبا بودم.، اما بی هیچ سودی برای هیچ کسی!

تازه اول تابستان بود. و من بدون هیچ برنامه خاصی همانند سال های پیش روزهایم را آنقدر در بی هودگی میگذراندم تا که روز همانند یک جواهر بدل سیاه می شد و جای خود را به سیاهی شب می سپارد.

اتاق کوچکی داشتم با پنجره ای رو به یک زمین فوتبال که همیشه پشت آن پنجره شاهد ورزش پیرمردها و یا مسابقات فوتبال بودم. اما مدتی بود هر صبح راس ساعت 8 می آمد. تنها با یک شلوارک ، تیشرت تنگ مشکی و البته با هدفنی در گوش و موبایلی که در دستش مدام آهنگ هایش را عوض می کرد.

آمدن آن جوان هر روز ساعت 8 برایم جالب بود. چرا که از دور زیبا و خوش اندام بود. تا آن هنگام جوان های زیادی را دیده بودم. اما نوع پوشش بی پرده آن جوان مدتی بود فکرم را به خود درگیر ساخته بود. اوایل حسی که به او داشتم تنها یک حس هوسناک بود. چرا که من زیاد از خانه بیرون نمی رفتم و برادری هم نداشتم تا با دیدن آن به جنس مخالفم عادت کنم. این ها چیز هایی بود که در بزرگ سالی آموختم.

با این وجود با گذشت زمان کم کم احساس کردم که دیگر همان حس سابق را به او ندارم بلکه حالا یک حس وابستگی به دیدن او در پشت پنجره از دور به او پیدا کرده بود.

اواخر شهریور بود و حال من بعد از سالها از باز شدن مدارس دیگر ناراحت نبود. تا آن لحظه احساس وابستگیم به آن جوان آن قدر زیاد شده بود که تصمیم گرفتم برای بدست آوردنش بجنگم اما نه با هیچ کسی ، بلکه با خود و نفس خودم ، همین بود که باعث شد امسال نه تنها با روی باز مدرسه را قبول کنم. بلکه به کلاس موسیقی هم برم.

پاییز آمد و من هم هر روز به امید دیدن آن جوان دم در پنجره با تاخیر راهی مدرسه می شدم. اما از او خبری نبود. گویی او نیز برگی بود از برگ های درختان خیابان که با آمدن پاییز رنگ سبز تنش را از دست داده است و خشک شده است.

با این وجود هنوز نا امید نشدم و سعی در بهتر زندگی کوفتی سابقم داشتم. تا بلکه با این کار روزی بتوانم او را بدست بیاورم. چرا که تا به آن هنگام او را در خیالاتم فردی مهم میدانستم.

اما آن نیز کارش با پاییز تمام شد و نوبت آذر شد تا با سرمای استخوان سوزش پاییز را محک بزند. امتحانی که هیچ وقت پاییز از آن سر بلند بیرون نیامده بود. باگذشت هرچه بیشتر زمان افراد کم تری برای ورزش کردن به زمین فوتبال می آمدند. دیگر نه خبری از آن پیر مرد های بامزه بود نه از مسابقات فوتبال و نه از آن جوان که حال قلبم پیشش گرو بود.

از آمدنش نا امید شده بودم و زمستان را مرگ عشقم میدانستم. عشقی که باعث تغییر رندگی من شده بود. اما گویی پنجره اتاقم هر روز مرا به تماشای بیرون وادار می کرد. ولی باز و باز و باز هیچ خبریی جز پلکیدن سگ های ولگرد ویا گربه ها نبود. انگار همان زمین فوتبال دیروز زیر لایه ای از برف تبدیل به سالن تئاتر شگ و گربه شده بود.

که ناگهان صبح روز جمعه دوباره با همان پوشش او رادر زمین فوتبال دیدم. گویی امروز کمی زودتر آمده بود. و قبل از آن که من بیدار شوم تمرین خود را آغاز کرده است. با دیدن این صحنه گویی خون در بدنم متوقف شده بود که ناگهان بدنم سرد شد. چشمانم چیزیی نمانده بود از کاسه به در آیند.
 با دیدن این صحنه سر به سجده گذاشتم و خدایم را بخاطر دیدن دوباره او شکر میکردم. در آن لحظه حسی دروغینت به من میگفت او دیگر همیشه همان جا باقی می ماند. اما وقتی سرم را بلند کردم متوجه شدم دارد آماده می شود که برود.

مات و مبهوت در کاسه چه کنم چه کنم گیر افتاده بودم تا این که با سرعت کتم را برداشتم و دزدکی از خانه خارج شدم. با وجود این که در نگاه مردم دیدن دختری که می دود کار درستی نیست اما همانند کبوتری آزاد شده از دست اسارت داشتم پر میزدم. اصلا به این فکر نمی کردم میخواهم برم آن جا اصلا به او چه بگویم فقط داشتم می دویدم

اما وقتی رسیدم دیدم از آن جا رفته است. دویدم سمت خیابان اما هرچه چشم در کاسه گرداندم نتوانستم او را پیدا کنم. مدتی را اطرافم را بر انداز کردم اما بی فایده بود.

سرم را پایین انداختم و راه خانه را در پیش گرفتم. و آرام برف های کف خیابان را در زیر قدم هایم له میکردم نگاه میکردم و گوش میدادم. تا آن که ناگهان پایم بروی یک یخ زیر برف ها لیز خورد و زمین افتادم. تا به خودم آمدم ببینم چه شده است متوجه شدم تمام عابرران دارند زیر لبی میخندند. چیزیی نمانده بود که دل به تنگ آمده ام از حرس به گریه بی افتد میخواستم بلند شوم که یک پسر قد بلند با یک کت چرمی بلند و شال دور گردنش جلو رویم سبز شد و

گفت:حالتون خوبه خانوم؟ بگذارید کمکتون بکنم. خواست دستم را بگیره که عصبانی شدم

و جواب دادم: لازم نکرده مزاحم نشو آغا

بلند که شدم با سرعت خودم را از او دور کردم که ناگهان فکری همانند برق از سرم گذشت. با خودم فکر کردم نکنه اون پسره خودش بود؟ وای من چی کار کردم؟

برای همین به سرعت برگشتم همان جایی که زمین خورده بودم. دیدم هنوز از آن جا نرفته و با چند نفر از دوستاش داره حرف میزنه.

خیلی خجالت می کشیدم اما بلاخره این فراق باید تموم می شد نمی توانستم باز یک سال دیگر صبر کنم. آخر با قدم هایی لرزان و سست آرام خودم رو به او نزدیک کردم. همه دوستاش متوجه من شدند الا خودش چون پشتش به من بود. میخواستم در اون لحظه برگردم تا این که یکی از دوستاش با چشم به پشتش اشاره کرد و او هم برگشت.

همین که من رو دید زود گفت واقعا شرمندم خانم قسد جسارت نداشتم من رو ببخشید.

من در جواب گفتم:برای این نیومدم ببخشید میشه بریم یه جای خلوت تر بشینیم کارتون دارم.

و او با تعجب پاسخ داد: بله چرا که نه بفرمایید بریم پارک اونجا خلوت تره

از شانس ما ورودی پارک تنها چند متر آن طرف تر بود. اما دوستانش بی آن که لازم باشد بهشون چیزیی گفته بشه تا برن خودشان از ایمان خداحافظی کردند. اسمش رو وقتی دوستاش خداحافظی کردند فهمیدم.

وقتی تنها شدیم رفتیم بروی یک نیمکت نشستیم و من شروع کردم به گفتن هر آنچه که در دلم بود. هر آنچه که در تمام این چند وقت در رویاهای خودم به او گفته بودم. و او در سکوتی آرام خیره به برف های زیر پاهایش در یک متری من آرام بدون کلمه ای حرف و یا نگا کردن تنها گوش داد.

در آخر وقتی حرف هایم تمام شد از جوابی که میخواست به من بگویید خیلی می ترسیدم.

اما او با کمال آرامش جوابی به من داد که انتظار گفتنش را اصلا نداشتم.

گفت:هر کس تعریفی از عشق داره اما من عشق رو با هر تعریفی ستایش میکنم. میدونی گل برای رشد کردن و غنچه دادن به چیزیی بیشتر آب و خاک احتیاج داره و اون عشقی که از صاحب خود دریافت میکنه عشقی که از ما و ما نیز از خدا دریافت می کنیم.

اما بزار بهت بگم هیچ وقت انتظار نداشته باش به عشقت برسی چرا که عشق تنها زمانی وجود داره که از هر آنچه که عاشقش هستی دور باشی درست مثل حس گرسنگی!

مهم این نیست عاقبت عشقت چه میشود. مهم این است اون عشق تونسته باشه تو را بیش از پیش با زندگیت آشتی بده

و در آخر اضافه کرد: از من میشنوی هیچ وقت از عشقی که به هرکسی و یا هر چیزیی داشته ای پشیمان نشو چرا که در آن هنگام قلب تو مهمان بزرگ ترین هدیه خدا به تو بوده است.

و بعد بلند شد و کمی که به جلو رفت باسکوتی پر معنی سرش را برگرداند و بدون آنکه چیزیی بگویید برگشت و در میان سفیدی برف ها گم شد.

مدتی را در فکر ، مدتی را در خشم و مدتی را در غم همان جا بدون حرکت نشستم. نمیدانستم باید چه حسی داشته باشم.
 تنها ساکت باقی ماندم انگا نه تنها دهانم بلکه تمام وجود از آن همه حرف از خستگی زمین گیر شده بود.

یک هفته با کوله باری از سوال منتظر بودم تا دوباره او را ببینم. تا این که دوباره روز جمعه ساعت 8 از پنجره اتاقم دیدم که او دوباره آمده است.

کتم را برداشتم و دزدکی دوباره از خانه بیرون رفتم. اما این دفعه از او خجالت نمی کشیدم. اما وقتی به زمین فوتبال رسیدم چیزیی نمانده بود سر جایم خشکم بزند. بی حرکت فقط توانستم نگاه بکنم. چرا که متوجه شدم این پسر همان جوانی نیست که من هفته گذشته در پارک با هم کلی حرف زده ایم. نتوانستم دوام بیاورم از زور کنجکاوی سرم را پایین انداختم و پرسیدم ببخشید شما همیشه میاید اینجا؟

و او در جواب گفت: بله خانوم همیشه میام البته تابستونا بیشتر...

معلوم بود جوان هیزیی بود چون تا پام را از زمین بیرون بردم متوجه شدم میخواهد دنبالم بکند که زود خودم را در کوچه ها از دست او گم کردم.

هیچ برایم قابل هزم نبود. چگونه از تعداد دوستانش نتوانستم تشخیص بدهم او همان جوان نبوده آخر آن پسر که هیچ وقت همراهش دوستی نداشت اصلا این لباس ها را نمی پوشید اصلا چرا نگفت اون شخص من نیستم

و حالا من بودم و کلی سوال بی جواب!

تابستون دوباره فرا رسید اما ای بار با شکلی متفات با سالهای قبل من هنوز عاشق دیدن همون پسر پشت پنجره اتاقم بودم در حالی که نمیخواستم هیچ وقت از نزدیک ببینمش و همین حس باعث شده بود در زندگیم همون حس مبارزه برای زندگیم را از دست ندم.

اما در جای از سرم هنوز ناله سوال همان دختری که در زمستان لیز خورد و با آن پسر نشست را داشتم.

تا این که وقتی به یاد حرف های شیرین آن پسر به پارک رفتم به طور ناگهانی یکی از دوستانش که آن روز همراش بود را دیدم.

نگاه هردویمان به هم متفاوت تر از نگاه هایمان به مردم بود.

بلند شدم و خیلی مسمم و عادی نزدیکش شدم تا از دوستش بتوانم سراغی بگیرم.

اما جوابی که اون در چند جمله به من داد سوزانده تر از آن بود که بشود با همان قدم های مسمم برگشت خانه

آن جوان دیگر در بین ما نبود ولی تا زمانی که بود از من کنار دوستانش سخن به میان آورده بود.

ساکو شجاعی

93
 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


All About Me :)

خان و خادم دیدم و مخلوق خالق ندیدم.
خاتون و خواجه دیدم و خالق مخلوق ندیدم.
اما هرچه را که ندیدم در چشمان کور عالم دیدم.
......................................
بر احساس ضرب خورده ام و سوار بر جسم باکره ام
میتازم از این قیل و قال تنهایی به سوی بیابانی نمادین
که هرچند دخترانش از خاک اند و خار اما می ارزند به صد گلبرگ و رنگ دختران خزان
-Sako-

Join Us

Join us in YouTube Join us in Telegram

documentary

    مستند سرای هیمن


    مستند سرگذشت محمد اوراز